یوهن هر

یو هن هر اومده که کمک کنه

یوهن هر

یو هن هر اومده که کمک کنه

یا صاحب الزمان

یا مهدی تو هم مثل حسین غریبی  

تو هم مظلومی  

به داد مظلومان برس .... 

یا مهدی ادرکنی ....

داستان ۲

بسم رب الحسین (ع)

**********************

- آهای سرباز اینجا چی کار می کنی ؟

 هول کرد و مقداری از چای توی لیوان ریخت روی خاک؛ مشتش باز شده بود  سرش را بالا آورد ، زیر نور کمرنگ فانوس دنبال چیزی می گشت ...

- آهای سرباز با توام اسمت چیه ؟

آب دهانش را قورت داد لیوان چای را گذاشت و بلند شد و احترام نظامی گذاشت :

- "حسین جعفری ! " سرکار ...

چشمانش را بسته بود و سرمای ایلام کمی می لرزاندش .

-فردا از دستت گزارش می نویسم که پستت رو ترک کردی ...

خودکارم که روزها بود رنگش تمام شده بود را ازجیبم درآوردم دنبال تکه کاغذی می گشتم که مثلا" اسمش را بنویسم ،لبخندی زد از لای کتاب دعایش تکه کاغذی در آورد

 و داد دستم :

- سرکار استوار تا فردا کی زنده و کی مرده ...

نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم اما روحیه ی نظامی ام را حفظ کردم :

-زود برو سرپستت تا ...

نفسش را به نشانه خاطر جمعی بیرون داد:

- سرکار استوار می خواستم یه چای بخورم تا گرم بشم ...

فانوس را از روی توپ برداشت و گذاشت روی زمین ، از روی زمین چیزی برداشت و گذاشت کف دستش و به شدت فوتش کرد

- چی رو داری فوت می کنی ؟

 - سرکار، قندم افتاده بود روی خاک برداشتمش !

- نخورش مریض می شی !!!

بی اختیار اشک در چشمانش حلقه زد و عکس دو پسرش را از جیبش درآورد و

 بوسیدشان :

-یعنی بچه هام یتیم می شن سرکار ؟

خواستم از دلش در بیارم :

- نه ، منظورم اینه که با شیرینی خودت چاییتو بخور ...

لبخندی زد و چای سرد شده اش را سرکشید که "رمضان کریمی " صدایش زد :

- حسین بیا !

تفنگش را برداشت احترام گذاشت و دوید ، بند پوتینش باز شده بود نشست بند پوتینش را ببندد از پشت سر رفتم چشمانش را گرفتم :

- من کی هستم ؟

- سرکار استوار" هستین دیگه ...

- اینجا کجاست ؟

- اینجا بهشته ... هر جایی که به آدم خوش بگذره بهشته ...

"رمضان " که از دیر کردن حسین کلافه شده بود داد زد:

 -زود بیا تا خودم نفرستادمت بهشت !

حسین دوید :

- با هم می ریم بهشت ......

صدای زیارت عاشورایشان بلند شد .

اللهم اجعلنی عندک وجیها" بالحسین (ع) فی الدنیا و الاخرة ... حسین انگار تب داشت ،رمضان هر لحظه دستش را می گذاشت روی سر حسین و بر می داشت ...

السلام علی الحسین (ع) و علی علی ابن الحسین (ع)و علی اولاد الحسین (ع) و علی اصحاب الحسین (ع) ...

رمضان صدایش را بلند کرد :

- و علی ابوالفضل العباس(ع)

سکوت مرگ آسای ایلام و منطقه را صدای زیارت عاشورای "حسین و رمضان " می شکست ، گهگداری صدای شلیکی می آمد و دوباره ساکت می شد.

پتویی بردم انگار حسین سرماخورده بود :

- بنداز روت سرما نخوری ... 

حسین میان زیارت عاشورا خواند :

- خوشا جانی که جانانش حسین (ع) است

- خوشا دردی که درمانش حسین (ع) است

- به نامش دفتر عشق گشته مفتوح

- خوش آن دفتر که عنوانش حسین (ع) است

- بگویید اهریمنان کربلا را

- که این وادی سلیمانش حسین (ع) است

هر شب زیارت عاشورا خواندن "حسین و رمضان" شور و حالی به منطقه می داد .

ایام فاطمیه (س) بود ... غریب مادر حسین(ع) ... مظلوم مادر حسین(ع) ...

شب جمعه بود می خواستم بگویم" تو رو خدا بسه " زبانم بند آمده بود ، صورت شان خیس اشک بود .

رفتم پشت توپ نشستم ؛ انگاردسته توپ یخ زده بود . تمام بدنم می لرزید . فلاسک چای را برداشتم ، حسین جرأت کرده بود از فلاسک چایی که شیشه شیر سرکار استوار اسمش بود چای نوشیده بود.

نمی دانم کی زیارت عاشورا تمام شد فقط می دانم که حسین آمد بالای توپ :

- سرکار استوار نماز صبحه !

 از خواب پریدم :

- حسین عطر زدی ؟

- نه سرکار وضو گرفتم می خوام برم نماز بخونم آب اینجا هم مثله آب شهر خودم

"رودان" بوی عطر و گلاب می ده ...

سریع پرید پایین و آخی گفت و مچ پایش را گرفت ؛ هنوز منگ بودم :

-چی شد ؟

-چیزی نیست یه کم پام درد گرفت ...

خواستم باهاش شوخی کنم :

-حالا با پای لنگ می خوای چی کار کنی ؟

پوتینش را دوباره پوشید :

-اشکالی نداره پروازمی کنم ...

نماز صبح را به جماعت خواندیم ...

صبحانه خوردیم ورفتیم سر پست هایمان ...

توپچی بودم و باید پشت توپ می نشستم ... گرمای روز "صالح آباد سرنی" هوای "بندرعباس" را یادم آورده بود ... حسین را صدا کردم با لهجه ی خودت حرف زدن آن هم در شهری کیلومترها دورتر از شهر خودت لذتی دارد که نمی شود از آن گذشت ...

حسین خیلی ناجور لنگ می زد ... رمضان را صدا کردم :

- امروز هوای حسین رو داشته باش ، پاش درد می کنه ...

رمضان شوتی به پای حسین زد و گفت :

- باشه تنهاش نمی ذارم ...

دست حسین را گرفت و رفتند ...

همه اش با هم بودند ...

ساعت ده صبح بود که سر و صدایی به پا شد ...بیشتر از صد  هواپیمای عراقی مثل دسته های لاشخور  از راه رسیده بودند بمباران تخریبی شروع شد پشت توپ بهتم زده بود موج انفجاراز خود بی خودم کرد ...

 فقط داد زدم سنگر بگیرید ...

رمضان دست حسین را کشید اما دیر شده بود بمبی وسط آنها افتاد ...

گرد و خاکی به پا شد ... دویدم به سمتشان حسین داشت دست و پا می زد ... اما قفسه سینه رمضان متلاشی شده بود ... قاب سر حسین شکسته شده بود  بود فورا" حسین را اعزام کردیم شیراز ...

پلاک حسین جا مانده بود برداشتمش رویش نوشته بود : "حسین رکن الدینی"

اسمش را اشتباه گفته بود تا سر به سرم بگذارد از همان اول می دانستم ...

پلاستیک دستم کردم و اعضای بدن رمضان را از چند متر آن طرف ترش جمع کردم و روی بدنش گذاشتم ، رمضان برای پرواز عجله داشت ...

هر کاری کردم چشمانش بسته نشد ... مسیر بهشت را دنبال می کرد  ...

 قلبش سالم نبود ... یک تکه از قلبش را پیدا نکردم ...

 اما می دانم هر جا افتاده هنوز برای ایران و برای وطنش می طپد ...

برای وطنی که هزاران رمضان و حسین از دست داده است ...

حسین هم بعد از بیست روز در بیمارستان شیرازپرواز کرد و به بی انتها رفت ....

 **********

شهید حسین رکن الدینی در زمان شهادت متاهل و دو پسر داشت ، اهل رودان از توابع استان هرمزگان بود .

شهید رمضان کریمی در زمان شهادت مجرد و ا هل خنج از توابع لارستان استان فارس بود.

هر دو شهید از شهدای نیروی هوایی ارتش ایران بودند ............

حسین

حسین ماه منیرم  

حسین برات بمیرم

داستان شماره ۱

مداد تراش را از دهان یوسف در آوردم :« این شکلات نیست بچه ...»

کتابها راجمع کردم وگذاشتم روی تاقچه عصبانی بودم لباسهای یوسف را در آوردم : این دختره دست بردار نیست که نیست شوهرم دستی به گچ پایش کشید:

   «واسه خوبی خودته زن از این لج بازی دست بردار.»

دست یوسف توی آستین گیر کرده بود ،به زور درش آوردم جیغ کوتاهی کشید :

«صددفعه گفتم زشته من بلند شم تو کوچه پس کوچه راه بیفتم و ...»

شوهرم پرید وسط حرفم :

«تو هم که عقلتو دادی دست چهارتا زن که شب تا صبح فکر مد لباسن و صبح تا شب توکوچه نشستن و دارن تخمه می خورن...»

چادرم را سرم کردمو دست یوسف را گرفتم که شوهرم صدایم زد :« یه لیوان آب بیار وقت قرصامه ...»

لیوان آب را آوردم ،لیوان رانگرفت :«مگه من پادارم ؟ برو قرصامو بیار ...»

رفتم پلاستیکی قرص آوردم ،با اخم نگاهی کرد :«این چیه ؟»

لجم گرفت ،یوسف لاستیک ماشینش را کنده بود سرش داد زدم :«مگه این بچه واسه آدم حواس میذاره ؟» پلاستیک دیگری پر از قرص آوردم تحویلش دادم سرم را انداختم پایین و رفتم بیرون ... بزغاله همسایه سرش داخل قوطی روغن گیر کرده بود به زور درش آوردم.

یوسف یک لنگه دمپایی اش را وسط راه انداخته بود ،زدم پشت دستش .

رسیدم خانه ی خواهرم .توی حیاط یوسف یکی از خرما های روی زمین را برداشت از دستش گرفتم :«این مریضت می کنه بچه...»  لیوانهای نصفه و خالی شربت توی سینی بود؛کتابها و دفترها گوشه ی اتاق بود .

خواهرم سینی را برداشت :« الان آموزشیار اینجا بود ! »

یکی از لیوان ها کنار پشتی بود دادم دستش : «خوب چی کارش کنم ؟ »

یکی از لیوانها نزدیک بود بیافته خواهرم گرفتش :« تا کی می خوای بی سواد بمونی ؟ اون زمون بابا هرکاریت کرد نرفتی ؛ حالا دیگه لجبازی نکن ...»

یوسف کتاب ریاضی را برداشته بود نزدیک بود جلدش را پاره کند از دستش گرفتم :« نکن بچه ... می بینی شوهرم پاش تو یه من گچه !» خواهرم در اتاق ایستاده بود :«مگه میخوای چی کارش کنی ؟ روزی دو ساعت این همه بهونه نداره ...»

بلند شدم دست یوسف را گرفتم : «من اگه میخواستم درس بخونم سه سال پیش درس می خوندم که شوهر و بچه نداشتم ...»

رفتم خانه از طرف شرکت آمده بودند برای دیدن شوهرم ...

مادر شوهرم زودتر آمده بود و پذیرایی کرده بود . حال شوهرم زیاد خوب نبود انگار ... برگه ای دستش دادند ورفتند .

غذا را آماده کردم شوهرم حرف نمی زد فقط برگه را بین انگشتانش فشار می داد وباخودش زمزمه می کرد . فهمیدم اتفاق خوبی نیافتاده.

سفره را پهن کردم کنارش . کاغذ را گذاشت کنار و به چشمانم زل زد : «فکر می کردم با مدرک سیکل آقا هستم اما .......» بشقاب توی دستم لق خورد و

مقداری خورشت ریخت روی فرش :«مگه چی شده ؟»

قاشق از دستش افتاد توی بشقاب و مقداری برنج پرید روی فرش :« هیچی به خاطر تصادف و غیبت اخراجم کردند !»

پارجه را با شدت کشیدم روی فرش :« مگه به عمد غیبت کردی که این کارو کردن ؟»

با دانه های برنج بازی می کرد و لب به غذا نمی زد :«اینقدر آدم با مدرک دیپلم به بالا هست که صد سال دیگه منت ما رو نمی کشن !»

پارچه را توی مشتم فشار دادم :«این چه قانونیه دیگه ؟غذاتو بخور سرد شد...»

برای اینکه عصبانیت من را کم کند قاشق برنج را برد سمت دهانش:« قانون سالها با من کنار اومده ...»

یوسف از خواب بیدار شد آمد کنارسفره یک تکه سیب زمینی گذاشتم دهانش : «حالا باید چی کار کنیم ؟»

لقمه پرید تو گلوی شوهرم سرفه شدیدی کرد :«نمی دونم... باید پام که خوب شد برم دنبال یه کار دیگه ...»

لب پایینم را گاز گرفتم .بغضم گرفته بود، تمام پس اندازم را خرج بیمارستان شوهرم کرده بودم ، هنوز قسط طلاهایم مانده بود .

سفره را جمع کردم و ظرفها شستم . دلم نمی خواست شوهرم بیشتر از این ناراحت شود طلاهایم را جمع کردم بردم کنارش گذاشتم :«این هم کمک من !» النگوهارا گذاشت کنار هم و گل درست کرد و لبخند تلخی زد دانه دانه الگوها را بلند می کرد و نشان می داد :« این مال یه ماه اینم  دو ماه اصلا" همش واسه سه ماه بعدش چی ؟»

گوشواره ام را در آوردم گوشواره چپ گیر کرده بود به شالم گوشم کشیده شد ،نگذاشت درش بیاورم :« نکن این کارو .... حتی اگه مجبور به گدایی بشم من طلاهای تو رو نمی فروشم »

یوسف سرفه می کرد کمی تب داشت ، شوهرم نفسش را با آه بیرون داد :« دیروز بعد از حموم جلوی کولروایستاده بود . سرما خوردگی تابستون ! بدترین مریضیه ؛ زود ببرش دکتر» .

لباسهای یوسف را پوشاندم .

از کنار مسجد رد می شدم که بلند گویش خش خش کرد . یوسف ترسید و گریه کرد، کبوتری داشت پرواز می کرد، کبوتر را نشانش دادم ،ساکت شد و با چشمانش کبوتر را دنبال کرد .

صدای بلندگو در آمد :«هر کس می خواهد کلاس خیاطی ثبت نام کند ، به مکتب خانه بیاید » 

فکری به سرم زد ؛ با خودم گفتم "می رم خیاطی یاد می گیرم و کمک خرج خونه می شم "

یادم رفت دارم یوسف را دکتر می برم . رفتم داخل مکتب خانه . خانمی چرخ خیاطی و وسایل خیاطی را آورده بود ، دفتری هم کنارش بود . سلام کردم ، جواب سلامم را داد به یوسف نگاهی کرد و شکلاتی داد دستش :« اومدی واسه خیاطی ؟»

پوست شکلات را کندم :«آره خیلی زود می خوام یاد بگیرم به کارش نیاز دارم .»

با تعجب نگاهم کرد :« مرحله مقدماتی اش فقط سه ماهه»

گفتم :« اشکالی نداره »

دفترش را باز کرد و اسم و فامیلم را پرسید و نوشت :« مدارک لازم رو هر چی زود تر بیار تا زود کلاس ها برگزار بشه »

یوسف قیچی خیاطی را برداشته بود از دستش گرفتم :« هر چی لازمه میارم ...»

کاغذی برداشت و نوشت " دو تا عکس ، کپی شناسنامه و کارت ملی و کپی مدرک تحصیلی"

یخ کردم با تعجب پرسیدم :«مگه می خوای استخدام کنی که مدرک تحصیلی می خوای» لبخندی زد :«باید سواد داشته باشی که بتونی اندازه بگیری »

آه سردی کشیدم و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفتم . فکر اینجا را نکرده بودم.

رفتم دکتر ،یوسف را معاینه کرد و برایش دارو نوشت دو نمونه شربت ویک نمونه آمپول بود ، تاکید کرد که شربت ها را به اندازه ی تعیین شده به یوسف بدهم .دارو خانه هم حرف دکتر را تکرار کرد و روی شربت ها نوشت؛ آمپولش را همانجا زدم .

برگشتم خانه . خواهرم در به در دنبالم بود آموزشیار کتابها خواسته بود سواد آموز جدیدی رفته بود سر کلاس . کتابها را دادم برد.از همه چیز بدم آمده بود . شربت های یوسف را برداشتم شبیه هم بودند با خودم گفتم یکی را الان به او می دهم یکی را هم دو ساعت بعد . شوهرم نمازش تمام شده بود ، شامش را بردم خورد و دراز کشید . وقت را داشتم که شربت یوسف را بدهم و بخوابم . خسته بودم خوابم برد . از خواب پریدم نیم ساعت از وقت شربت گذشته بود یوسف را بیدار کردم و به زور شربت را خوراندم و دوباره خواباندمش . خودم هم دوباره خوابیدم.

با صدای سرفه های شدید یوسف از خواب پریدم تمام صورتش قرمز شده بود . جیغ کشیدم شوهرم از خواب پرید، تلفن زد خانه مادرش زود خودش را رساند و یوسف را پاشوره کرد حالش بهتر شد.

تا صبح نخوابیدم . صبحانه شوهرم را دادم و یوسف را بغل کردم :« انگار دکتر دیروزی خوب نبوده ، می خوام دوباره ببرمش دکتر.» شوهرم دستش را زیر گچ پایش برد و سرش را تکان داد.

از کنار مکتب خانه رد می شدم صدای قرآن می آمد آموزشیار برای سوادآموزان قرآن می خواند و آنها تکرار می کردند.لحظه ای کنار پنجره ایستادم تا من را دید قرآن را قطع کرد و آمد پنجره . سلام کرد و از حال و روز من همه چیز را فهمید :« چی شده ؟ پسرت چرا اینقدر رنگش پریده ؟» یوسف را توی بغلم جا به جا کردم و جریان دکتر را تعریف کردم . با تعجب نگاهم کرد و به پلاستیک دارو ها نگاهی کرد :«مطمئنی دارو ها رو درست بهش دادی ؟ » رنگم پرید و شربت ها را نشانش دادم با تعجب اندازه ی شربت ها را نگاه کرد و گفت : این یکی که اصلا" ازش مصرف نشده ! درش هم هنوز باز نشده»

ازپشت پنجره رفتم کنار درست شکل شربت ها را نگاه کردم ،آموزشیار راست می گفت یکی از شربت ها را دو بار به یوسف داده بودم و همین حال یوسف بدتر را کرده بود .  سریع دویدم داخل اتاق مکتب خانه لنگه دمپایی ام جا ماند . آموزشیار لبخندی زد و گفت : « الان پسرت رو  ببر دکتر از فردا بیا سر کلاس » ...................

 

 

  پایان

داستان

دوتا داستان جدید نوشتم که به زودی میذارم بخونید ... 

منتها شرط داره که بهشون نمره هم بدین ...