یوهن هر

یو هن هر اومده که کمک کنه

یوهن هر

یو هن هر اومده که کمک کنه

داستان شماره ۱

مداد تراش را از دهان یوسف در آوردم :« این شکلات نیست بچه ...»

کتابها راجمع کردم وگذاشتم روی تاقچه عصبانی بودم لباسهای یوسف را در آوردم : این دختره دست بردار نیست که نیست شوهرم دستی به گچ پایش کشید:

   «واسه خوبی خودته زن از این لج بازی دست بردار.»

دست یوسف توی آستین گیر کرده بود ،به زور درش آوردم جیغ کوتاهی کشید :

«صددفعه گفتم زشته من بلند شم تو کوچه پس کوچه راه بیفتم و ...»

شوهرم پرید وسط حرفم :

«تو هم که عقلتو دادی دست چهارتا زن که شب تا صبح فکر مد لباسن و صبح تا شب توکوچه نشستن و دارن تخمه می خورن...»

چادرم را سرم کردمو دست یوسف را گرفتم که شوهرم صدایم زد :« یه لیوان آب بیار وقت قرصامه ...»

لیوان آب را آوردم ،لیوان رانگرفت :«مگه من پادارم ؟ برو قرصامو بیار ...»

رفتم پلاستیکی قرص آوردم ،با اخم نگاهی کرد :«این چیه ؟»

لجم گرفت ،یوسف لاستیک ماشینش را کنده بود سرش داد زدم :«مگه این بچه واسه آدم حواس میذاره ؟» پلاستیک دیگری پر از قرص آوردم تحویلش دادم سرم را انداختم پایین و رفتم بیرون ... بزغاله همسایه سرش داخل قوطی روغن گیر کرده بود به زور درش آوردم.

یوسف یک لنگه دمپایی اش را وسط راه انداخته بود ،زدم پشت دستش .

رسیدم خانه ی خواهرم .توی حیاط یوسف یکی از خرما های روی زمین را برداشت از دستش گرفتم :«این مریضت می کنه بچه...»  لیوانهای نصفه و خالی شربت توی سینی بود؛کتابها و دفترها گوشه ی اتاق بود .

خواهرم سینی را برداشت :« الان آموزشیار اینجا بود ! »

یکی از لیوان ها کنار پشتی بود دادم دستش : «خوب چی کارش کنم ؟ »

یکی از لیوانها نزدیک بود بیافته خواهرم گرفتش :« تا کی می خوای بی سواد بمونی ؟ اون زمون بابا هرکاریت کرد نرفتی ؛ حالا دیگه لجبازی نکن ...»

یوسف کتاب ریاضی را برداشته بود نزدیک بود جلدش را پاره کند از دستش گرفتم :« نکن بچه ... می بینی شوهرم پاش تو یه من گچه !» خواهرم در اتاق ایستاده بود :«مگه میخوای چی کارش کنی ؟ روزی دو ساعت این همه بهونه نداره ...»

بلند شدم دست یوسف را گرفتم : «من اگه میخواستم درس بخونم سه سال پیش درس می خوندم که شوهر و بچه نداشتم ...»

رفتم خانه از طرف شرکت آمده بودند برای دیدن شوهرم ...

مادر شوهرم زودتر آمده بود و پذیرایی کرده بود . حال شوهرم زیاد خوب نبود انگار ... برگه ای دستش دادند ورفتند .

غذا را آماده کردم شوهرم حرف نمی زد فقط برگه را بین انگشتانش فشار می داد وباخودش زمزمه می کرد . فهمیدم اتفاق خوبی نیافتاده.

سفره را پهن کردم کنارش . کاغذ را گذاشت کنار و به چشمانم زل زد : «فکر می کردم با مدرک سیکل آقا هستم اما .......» بشقاب توی دستم لق خورد و

مقداری خورشت ریخت روی فرش :«مگه چی شده ؟»

قاشق از دستش افتاد توی بشقاب و مقداری برنج پرید روی فرش :« هیچی به خاطر تصادف و غیبت اخراجم کردند !»

پارجه را با شدت کشیدم روی فرش :« مگه به عمد غیبت کردی که این کارو کردن ؟»

با دانه های برنج بازی می کرد و لب به غذا نمی زد :«اینقدر آدم با مدرک دیپلم به بالا هست که صد سال دیگه منت ما رو نمی کشن !»

پارچه را توی مشتم فشار دادم :«این چه قانونیه دیگه ؟غذاتو بخور سرد شد...»

برای اینکه عصبانیت من را کم کند قاشق برنج را برد سمت دهانش:« قانون سالها با من کنار اومده ...»

یوسف از خواب بیدار شد آمد کنارسفره یک تکه سیب زمینی گذاشتم دهانش : «حالا باید چی کار کنیم ؟»

لقمه پرید تو گلوی شوهرم سرفه شدیدی کرد :«نمی دونم... باید پام که خوب شد برم دنبال یه کار دیگه ...»

لب پایینم را گاز گرفتم .بغضم گرفته بود، تمام پس اندازم را خرج بیمارستان شوهرم کرده بودم ، هنوز قسط طلاهایم مانده بود .

سفره را جمع کردم و ظرفها شستم . دلم نمی خواست شوهرم بیشتر از این ناراحت شود طلاهایم را جمع کردم بردم کنارش گذاشتم :«این هم کمک من !» النگوهارا گذاشت کنار هم و گل درست کرد و لبخند تلخی زد دانه دانه الگوها را بلند می کرد و نشان می داد :« این مال یه ماه اینم  دو ماه اصلا" همش واسه سه ماه بعدش چی ؟»

گوشواره ام را در آوردم گوشواره چپ گیر کرده بود به شالم گوشم کشیده شد ،نگذاشت درش بیاورم :« نکن این کارو .... حتی اگه مجبور به گدایی بشم من طلاهای تو رو نمی فروشم »

یوسف سرفه می کرد کمی تب داشت ، شوهرم نفسش را با آه بیرون داد :« دیروز بعد از حموم جلوی کولروایستاده بود . سرما خوردگی تابستون ! بدترین مریضیه ؛ زود ببرش دکتر» .

لباسهای یوسف را پوشاندم .

از کنار مسجد رد می شدم که بلند گویش خش خش کرد . یوسف ترسید و گریه کرد، کبوتری داشت پرواز می کرد، کبوتر را نشانش دادم ،ساکت شد و با چشمانش کبوتر را دنبال کرد .

صدای بلندگو در آمد :«هر کس می خواهد کلاس خیاطی ثبت نام کند ، به مکتب خانه بیاید » 

فکری به سرم زد ؛ با خودم گفتم "می رم خیاطی یاد می گیرم و کمک خرج خونه می شم "

یادم رفت دارم یوسف را دکتر می برم . رفتم داخل مکتب خانه . خانمی چرخ خیاطی و وسایل خیاطی را آورده بود ، دفتری هم کنارش بود . سلام کردم ، جواب سلامم را داد به یوسف نگاهی کرد و شکلاتی داد دستش :« اومدی واسه خیاطی ؟»

پوست شکلات را کندم :«آره خیلی زود می خوام یاد بگیرم به کارش نیاز دارم .»

با تعجب نگاهم کرد :« مرحله مقدماتی اش فقط سه ماهه»

گفتم :« اشکالی نداره »

دفترش را باز کرد و اسم و فامیلم را پرسید و نوشت :« مدارک لازم رو هر چی زود تر بیار تا زود کلاس ها برگزار بشه »

یوسف قیچی خیاطی را برداشته بود از دستش گرفتم :« هر چی لازمه میارم ...»

کاغذی برداشت و نوشت " دو تا عکس ، کپی شناسنامه و کارت ملی و کپی مدرک تحصیلی"

یخ کردم با تعجب پرسیدم :«مگه می خوای استخدام کنی که مدرک تحصیلی می خوای» لبخندی زد :«باید سواد داشته باشی که بتونی اندازه بگیری »

آه سردی کشیدم و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفتم . فکر اینجا را نکرده بودم.

رفتم دکتر ،یوسف را معاینه کرد و برایش دارو نوشت دو نمونه شربت ویک نمونه آمپول بود ، تاکید کرد که شربت ها را به اندازه ی تعیین شده به یوسف بدهم .دارو خانه هم حرف دکتر را تکرار کرد و روی شربت ها نوشت؛ آمپولش را همانجا زدم .

برگشتم خانه . خواهرم در به در دنبالم بود آموزشیار کتابها خواسته بود سواد آموز جدیدی رفته بود سر کلاس . کتابها را دادم برد.از همه چیز بدم آمده بود . شربت های یوسف را برداشتم شبیه هم بودند با خودم گفتم یکی را الان به او می دهم یکی را هم دو ساعت بعد . شوهرم نمازش تمام شده بود ، شامش را بردم خورد و دراز کشید . وقت را داشتم که شربت یوسف را بدهم و بخوابم . خسته بودم خوابم برد . از خواب پریدم نیم ساعت از وقت شربت گذشته بود یوسف را بیدار کردم و به زور شربت را خوراندم و دوباره خواباندمش . خودم هم دوباره خوابیدم.

با صدای سرفه های شدید یوسف از خواب پریدم تمام صورتش قرمز شده بود . جیغ کشیدم شوهرم از خواب پرید، تلفن زد خانه مادرش زود خودش را رساند و یوسف را پاشوره کرد حالش بهتر شد.

تا صبح نخوابیدم . صبحانه شوهرم را دادم و یوسف را بغل کردم :« انگار دکتر دیروزی خوب نبوده ، می خوام دوباره ببرمش دکتر.» شوهرم دستش را زیر گچ پایش برد و سرش را تکان داد.

از کنار مکتب خانه رد می شدم صدای قرآن می آمد آموزشیار برای سوادآموزان قرآن می خواند و آنها تکرار می کردند.لحظه ای کنار پنجره ایستادم تا من را دید قرآن را قطع کرد و آمد پنجره . سلام کرد و از حال و روز من همه چیز را فهمید :« چی شده ؟ پسرت چرا اینقدر رنگش پریده ؟» یوسف را توی بغلم جا به جا کردم و جریان دکتر را تعریف کردم . با تعجب نگاهم کرد و به پلاستیک دارو ها نگاهی کرد :«مطمئنی دارو ها رو درست بهش دادی ؟ » رنگم پرید و شربت ها را نشانش دادم با تعجب اندازه ی شربت ها را نگاه کرد و گفت : این یکی که اصلا" ازش مصرف نشده ! درش هم هنوز باز نشده»

ازپشت پنجره رفتم کنار درست شکل شربت ها را نگاه کردم ،آموزشیار راست می گفت یکی از شربت ها را دو بار به یوسف داده بودم و همین حال یوسف بدتر را کرده بود .  سریع دویدم داخل اتاق مکتب خانه لنگه دمپایی ام جا ماند . آموزشیار لبخندی زد و گفت : « الان پسرت رو  ببر دکتر از فردا بیا سر کلاس » ...................

 

 

  پایان

نظرات 3 + ارسال نظر
Azad شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:33 ب.ظ

dastan naghz va zibaii bood, ghalame besyar khoobi darid banoo

مهران صباحی شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:35 ب.ظ

چه تشبیه صادقانه و قابل لمسی، شناخت خوب و قلم بسیار زیبایی داری، آفرین ، ادامه بده

تیراژهٔ یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ

من اگر بخوام داستانت رو نقد کنم باید بگم که از چند زاویه باید نقدش کنم، متن منسجم و جذابیه، قابل لمس و در عین حال ساده، اما نگارشش کمی‌ اشکال داره، که اونم قابل گذشت هست، پیام خوب و کل داستان روی یک خط روان استواره.... در کل کاری خوب و قابل تحسین! نمره من به شما سرکار خانوم نویسنده: شماره ۱۸ هست.

پیروز و پاینده باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد