یوهن هر

یو هن هر اومده که کمک کنه

یوهن هر

یو هن هر اومده که کمک کنه

به آن سه شاخه گلی که پرپر شدند و پروانه ای که پر نکشید

سه شاخه گل ، ماشین و آتش

اینها را نوشت و رفت و راضی بود ...

راضیه برگرد ...

مرضیه بیا ...

عرشیا ، عرش را بیخیال شو ...

آب روشن خجالت کشید روی بدن ناز تو غسل کند ...

تو واسه خاله راضی فاتحه خواندی ...

اما کسی برای تو به جرم نابالغ بودنت هیچ نگفت ...

فلجوریتای خاله پروانه بیا ...

دست خاله شکسته و آنها که ...!!! روی دستش خاطره می نویسند و امضا می کنند ...

بیا وبا نقاشی ات کمرنگشان کن ...

هنوز خاله راضی منتظر خواندن سوره های نورو نساست ...

یادم نرفته ...

مادربزرگ به خاطر پروانه ای که پرنکشید به زور می خندد ...

تو و خاله راضی و مامان مرضی در آتش سوختید ، مامان بزرگ تنش تاول زد ...

پی نوشت : راضیه و مرضیه و عرشیا (پسر مرضیه ) بر اثر تصادف و انفجار ماشین سوختند و سفر کردند. راضیه مرگشان را در دفتر خاطراتش پیش بینی کرده بود و همانروز به مادرش گفته بود که ما سه نفر می میریم !

تقدیم به شهید قنبر عسکری

ما تو را می خواهیم

با همان دمپایی آبی

که پاشنه ی پایت هنوز

می خواهد کش بیاید تا به آخرش برسد

بوی باروت می دهد دستت

شیطان توی جلدت رفته انگار

می دانی مادر از بوی باروت می ترسد ؟

می دانی یاد سنگر می افتد ؟

پاشو پسر برو دستت را بشور

برایت ناهار آورده ام

نمی دانم کدام صدا بود که مرا

....

چشما نمان به جاده مانده کی می آیی ؟

تابستان است و درختهای خرما  رنگی اند ...

درخت تو قرمز قرمز است مثل ...

.....................................................

هنوز رودخانه می جوشد و می خروشد

اما کم صدا شده ...

پسر چند ساله باران درست و حسابی نمی بارد

ابر یادش رفته که ببارد

شاید هم زورش به زمین نمی رسد

آن هم زمینی که دیگر تو رویش راه نمی روی

.........................................................

رودخانه دیگر زورش به من نمی رسد

گذشت آن زمان که داشتم غرق می شدم

پاهایم بلند تر شده ...

آب زیر زانویم است

آب کم شده ...

من هم زورم زیاد است

مگر نمی دانی که من

قدم بلند شده

اما

هرکاری کردم به پای تو نرسیدم

راستی قطعه ات در بهشت کجاست ؟

...................................................................................

هنوز پوتینت را با پارچه زرد می بندی؟

دنیا پیشرفت کرده

بند پوتین هم فراوان شده

یادت می آید از جبهه آمدی و

سوغاتت بند  زرد پوتین بود

و زرد تر از آن چهره ات که روزها

زیر آفتاب جزیره سوخته بود ؟

داستان جدید البته باز هم خاطره ...

به نام خدا ...

دوباره کاغذهایم را ورق زدم ...

ساعت را نگاه کردم هنوز نیم ساعت مانده بود ،موبایلم زنگ خورد ... از طرف بیمارستان بود ...

رییس بیمارستان گفت : خانم دکتر یک بار دیگه براتون آرزوی موفقیت می کنم ... خودتون می دونید که تو کشور ما فقط دوتا بیمارستان تونستند که ...

قلبم به شدت می زد ... دلم می خواست بگم می شه من نروم که صدای جیغ" نیکتا" باعث شد زود خداحافظی کنم ...

با" نوا" دعوایش شده بود ، عروسک را برداشتم گذاشتم توی کمد و درش را قفل کردم که شوهرم آمد ... بچه ها آماده بودند با دیدن پدرشان دویدند سمتش و با اشاره ی چشم و ابرو به شوهرم گفتم برو ... شوهرم بچه ها را برد پارک ...

صدای زنگ آیفون آمد راننده بود ،چمدانم را هل دادم بردم کنار در ... کیفم را برداشتم

می خواستم در را قفل کنم که یادم آمد کامپیوتر و کاغذهایم را نیاورده ام از راننده معذرت خواهی کردم و برگشتم کامپیوتر را برداشتم و رفتم ...

چقدر زود رسیدیم فرودگاه ! همیشه دیرتر می رسیدیم ...

نفسم بند آمده بود در سرمای 2 درجه زیر صفر دانمارک احساس گرما داشتم ...

پاسپورتم را نشان دادم ... مأمور کنترل زود پاسپورتم را تحویل داد.

بلندگو اعلام کرد که برویم و سوار هواپیمای استکهلم - سوئد شویم .

می دانستم سوئد ایرانی زیاد هست اما سالن کنفرانس ما که نمی آمدند...

هواپیما بلند شد ... نفر دیگر هم که از دانمارک مقاله اش را برای شرکت در کنفرانس پذیرفته بودند آمده بود ...

نمی دانم چرا اینقدر استرس داشتم ...

سرم را به صندلی تکیه دادم ، چشمانم را بسته بودم و دعا می کردم که مهماندار تکانم داد : ببخشید مشکلی دارید ؟

منگ بودم انگار یادم رفته بود توی هواپیما هستم : نه ... فقط یک لیوان آب لطفا" ...

مهماندار با تعجب نگاهم می کرد لیوان آب را گرفتم و قرصی از کیفم درآوردم و خوردم ...

مهمانداران از مسافران پذیرایی  می کر دند ، بسته ی غذا را گذاشتند جلویم ، از بویش حالم به هم خورد ... ساندویچ گوشت بود ...

مانده بودم چطور باید از زیر بار خوردن غذا شانه خالی کنم ، یک دفعه در دهانم را گرفتم و وانمود کردم حالت تهوع دارم ، بلند شدم و سمت دستشویی دویدم ... مهماندار دنبالم آمد و منتظر ماند تا از دستشویی بیرون آمدم ... لیوان آب دستش بود ، آب را نوشیدم و رفتم روی صندلی نشستم ...

اشاره کردم که غذا را ببرد ، فقط درخواست قهوه کردم .

هواپیما نشست روی زمین ، آمدیم پایین ...

بعد از تحویل گرفتن چمدانهایمان رفتیم بیرون ، ماشین منتظرمان بود و باید می رفتیم هتل ... تا دو ساعت بعد که کنفرانس شروع می شد وقت استراحت داشتیم ...

خدا را شکر اتاق یکنفره داشتم ... از کیفم ساندویچی که از خانه همراهم بود را درآوردم و خوردم ، نتوانستم توی هواپیما آن را بخورم ،داشتم مقاله ام را نگاه می کردم که تلفن اتاق زنگ خورد : خانم دکتر ما یادمون رفته برنامه کنفرانس رو به شما بدیم الان می فرستیم در اتاقتون .

برنامه را آوردند : وای خدای من .... آخرین برنامه ارائه مقاله من بود .

آخه یک پرفسور از آمریکا وسط برنامه می اومد واسه همین هم مقاله من رو گذاشته بودند وقتی که این پرفسورهم باشه !

 کامپیوترم را روشن کردم و ایمیلم را چک کردم ، سفارت ایران در سوئد اوقات شرعی را برایم ایمیل کرده بود ، می خواستم وقت نمازم را تنظیم کنم .

دوباره صدای تلفن درآمد : خانم دکتر میان وعده چی میل دارید ؟

شیر قهوه و کیک سفارش دادم .

ماشین در هتل منتظر بود سوار شدیم و حرکت کردیم ...بین راه آیة الکرسی خواندم .

خدای من چقدر شلوغ بود .

بین کنفرانس وقت ناهار داشتیم و من می توانستم نماز ظهر و عصر را بخوانم ، وقتش زیاد مناسب نبود،خیلی محدود بود.

مانده بودم چطور و کجا نمازم را بخوانم .

چند تا از دکترها مقاله هایشان را ارائه کردند. آن یکی هم که با من از دانمارک آمده بود هم مقاله اش را ارائه کرد و هیئت داوران هم یادداشت برداری می کرد. همه منتظر ورود پروفسور بودند تا وقت ناهار خبری از پرفسور نشد .

با اعلام ضیافت ناهار قلبم شروع کرد به تپیدن ! یکی از خبر نگارهای مرد کلیک کرده بود روی من . شاید به خاطر روسری ام ! پا به پا همراه من می آمد مانده بودم چطور او را دور بزنم.

همه به سالن غذاخوری هدایت شدند . خبرنگار شانه به شانه من می آمد.

رسیدم در سالن وانمود کردم که پایم گیر کرده به یکی از میز هایی که رویش نوشیدنی هست و ضرب دیده ، مچ پایم را گرفتم و نشستم روی زمین . خبرنگار سمج مجبور شد از من جدا شود.

سریع دویدم سمت دستشویی . دو نفر مشغول تجدید آرایش بودند کمی صبر کردم تا رفتند.

به سرعت وضو گرفتم . داشتم صورتم را خشک می کردم که دوباره  یکی از همان زن ها برگشت یکی از لوازم آرایشی اش را جا گذاشته بود با تعجب نگاهی به آستین پالتویم کرد که چرا بالا کشیدمش ! به روی خودم نیاوردم .

آستینم را پایین کشیدم و رفتم بیرون . هیچ کس در راهرو نبود .

دویدم سمت فضای سبز محل کنفرانس یه جای درست و حسابی لای شمشادها که دید زیادی به اطراف نداشت پیدا کردم یکدفعه صدایی شنیدم خیلی می ترسیدم جای دزد دستگیرم کنند ، از جا پریدم نفسم را در سینه حبس کردم دنبال صدا رفتم که دیدم خانم"کلتون" دوستم که در سالن با او آشنا شده بودم و اهل "اتیوپی" بود هم دارد نماز می خواند . خنده ام گرفته بود ، من تنها نبودم . من هم مهرم را گذاشتم روی چمن ها و نمازم را خواندم ، "کلتون" به زبان انگلیسی گفت : قبول باشه . سرم را که برگرداندم همون خبرنگار سمج را دیدم جا خوردم : از کجا من رو پیدا کرده و تا دلش می خواسته از من عکس گرفته .

"کلتون" گفت : بی خیال، بهش محل نذار . دست همدیگر را گرفتیم و رفتیم .

برگشتیم سالن کنفرانس پرفسور هم اومده بود . اسمم را اعلام کردند رفتم مقاله ام را که درباره : "مقایسه دوربین های گامای دوبعدی و سه بعدی بر روی بیماران تیروئیدی "بود ارائه کردم . پرفسور که تا اون لحظه حرکتی نمی کرد انگار از خواب بیدار شده بود شروع کرد تشویق کردن من !

خبرنگاره هم با چشماش یه چیزهایی می گفت اما من به روی خودم نیاوردم .

موقع اعلام جوایز دیگه خبرنگاره رو ندیدم ، من یکی از پنج مقاله برتر بودم .

هنوز هم نمی دونم عکسا رو چی کار کرده ...

اصلا" هم مهم نیست . مهم این بود که من اونجا تونستم نمازم رو بخونم . جایی که هیچ امکاناتی واسه نماز خودن نبود. تازه جز خدا ،خودم ، کلتون و البته اون خبرنگاره ! کسی هم نفهمید ...

عید

عید را با یاد کسانی آغاز کنید که دوست داشتند باشند اما ............

تقدیر و تشکر

ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند ...
پایان خاطره نویسی دفاع مقدس در جزیره هرمز
کسب مقام برگزیده و ...
اما باید از کسانی که یاریگرم بودند یادی کرد
اول خواهر بهتر از جانم که همیشه الگوی نوشتنم بود و خودش می داند که چه لطفی به من کرده
دوم استاد محمد سایبانی که خودش یادش هست که چقدر کمکم کرد .امروز پای نوشتن را از او گرفته ام
استاد ابراهیم پشت کوهی که اسمش به من انرژی نوشتن می داد
پدر و مادر بهتر از  جانم ...
جایزه ام را آن شب به مادرم هدیه دادم
استاد هایی که خدمتشان خواهم رسید و از آنها تشکر خواهم کرد