شاعر شدم

با اجاره یه روز سوار تاکسی شدم یه دفه آقایی تو تاکسی یه شعر خوند : می کشد آخر مرا این امروز و فردا کردنت ... حالا شاعر شدم :

و در این زمانه

خسته

به دنبال مردانگی می گردیم

و فراموش کرده ایم

که نه مردی به جاست و نه مردانگی

همه در چین و شکن پیشانی روزگار پنهانند ...

..........................

و سالهاست

که تنم را سایبان درد کرده ام

تا مبادا آفتاب شفایش دهد

و دیگر سراغی ار من نگیرد

این تنها مونس تنهایی ام ...