به آن سه شاخه گلی که پرپر شدند و پروانه ای که پر نکشید

سه شاخه گل ، ماشین و آتش

اینها را نوشت و رفت و راضی بود ...

راضیه برگرد ...

مرضیه بیا ...

عرشیا ، عرش را بیخیال شو ...

آب روشن خجالت کشید روی بدن ناز تو غسل کند ...

تو واسه خاله راضی فاتحه خواندی ...

اما کسی برای تو به جرم نابالغ بودنت هیچ نگفت ...

فلجوریتای خاله پروانه بیا ...

دست خاله شکسته و آنها که ...!!! روی دستش خاطره می نویسند و امضا می کنند ...

بیا وبا نقاشی ات کمرنگشان کن ...

هنوز خاله راضی منتظر خواندن سوره های نورو نساست ...

یادم نرفته ...

مادربزرگ به خاطر پروانه ای که پرنکشید به زور می خندد ...

تو و خاله راضی و مامان مرضی در آتش سوختید ، مامان بزرگ تنش تاول زد ...

پی نوشت : راضیه و مرضیه و عرشیا (پسر مرضیه ) بر اثر تصادف و انفجار ماشین سوختند و سفر کردند. راضیه مرگشان را در دفتر خاطراتش پیش بینی کرده بود و همانروز به مادرش گفته بود که ما سه نفر می میریم !