تقدیم به شهید قنبر عسکری

ما تو را می خواهیم

با همان دمپایی آبی

که پاشنه ی پایت هنوز

می خواهد کش بیاید تا به آخرش برسد

بوی باروت می دهد دستت

شیطان توی جلدت رفته انگار

می دانی مادر از بوی باروت می ترسد ؟

می دانی یاد سنگر می افتد ؟

پاشو پسر برو دستت را بشور

برایت ناهار آورده ام

نمی دانم کدام صدا بود که مرا

....

چشما نمان به جاده مانده کی می آیی ؟

تابستان است و درختهای خرما  رنگی اند ...

درخت تو قرمز قرمز است مثل ...

.....................................................

هنوز رودخانه می جوشد و می خروشد

اما کم صدا شده ...

پسر چند ساله باران درست و حسابی نمی بارد

ابر یادش رفته که ببارد

شاید هم زورش به زمین نمی رسد

آن هم زمینی که دیگر تو رویش راه نمی روی

.........................................................

رودخانه دیگر زورش به من نمی رسد

گذشت آن زمان که داشتم غرق می شدم

پاهایم بلند تر شده ...

آب زیر زانویم است

آب کم شده ...

من هم زورم زیاد است

مگر نمی دانی که من

قدم بلند شده

اما

هرکاری کردم به پای تو نرسیدم

راستی قطعه ات در بهشت کجاست ؟

...................................................................................

هنوز پوتینت را با پارچه زرد می بندی؟

دنیا پیشرفت کرده

بند پوتین هم فراوان شده

یادت می آید از جبهه آمدی و

سوغاتت بند  زرد پوتین بود

و زرد تر از آن چهره ات که روزها

زیر آفتاب جزیره سوخته بود ؟