یوهن هر

یو هن هر اومده که کمک کنه

یوهن هر

یو هن هر اومده که کمک کنه

داستان

داخل حیاط زیر درخت خرما نشسته بودم وظرف می شستم .با صدای خش خش از جا پریدم ،لیوان از دستم سر خوردافتادو شکست.

به دستهای خالی و کف آلودم نگاه کردم. گربه از کنارم رد شد . فکر کردم صدا از برخورد گربه با پلاستیک آشغالهاست .

دوباره صدای خش خش همراه با فوت کردن در بلندگوی مسجد آمد لحظه ای چشمانم را بستم : نکند دوباره کسی مرده باشد وبخواهند     خبر مرگش را بگویند، یا نه این موقع روز چه وقت اذان گفتن است؟

(( توجه توجه !هر کس می خواهد برای نهضت سواد آموری ثبت نام کند با شناسنامه به مکتب خانه بیاید.)) پسر بچه سعی داشت کتابی حرف برند اما گیر می کرد .

برق خورده شیشه های لیوان چشمانم را خیره کرده بود .انگار جعبه ای پولک روی زمین ریخته اند .

تکه شیشهای پشت پایم را بریده بود. با انگشت شست دست راستم خون را پاک کردم.از فاصله بین نرده ها مژگان و فاطمه را دیدم که شناسنامه به دست واسه ثبت نام می روند.

جارو را برداشتم و خرده شیشه های لیوان را جمع کردم .

مژگان از کنار نرده ها صدایم کرد: تو نمی آیی ثبت نام کنی ؟ با گوشه شالم اشکم را پاک کردم ولی وانمود کردم دارم عرقم را خشک را می کنم :((بابام رفته شرکت شناسنامه ام تو صندوقه ، من بعدا" میام .))

    بقیه ظرفها را شستم . هنوز از زخم پشت پایم خون می آمد ،چند قطره آب ریختم رویش. کمد را زیر و رو کردم اما شناسنامه ام را پیدا نکردم.چادرم را سرم کردم و رفتم مکتب خانه.

حیاط مکتب خانه شلوغ بود ، بچه ها با هم بازی می کردند و زنها و دختر ها دسته دسته با هم حرف می زدند.

پیرزنی از کنارم رد شد و پرسید : ((صف کوپنه ؟)) خنده ام گرفت:((نه مادر بزرگ دارند واسه نهضت سواد آموزی ثبت نام می کنند.))

پیرزن به شدت نفسش را از زیر برقع بیرون داد و گفت :(( از ما که گذشت ، شما سرسری نگیرید و به فکر خودتان باشید))

زیرچشمی نگاهی به زخم پایم انداختم خونش خشک شده بود. رفتم داخل اتاق مکتب خانه ،معلم روی زمین نشسته بود و با شناسنامه ها سرگرم بود.

                                                     **********************************.

خلوت و ساکت شده بود و ((آخه شناسنامه رو اینجوری نگه می کنند؟ نگاه آب می ریزند روش ،شماره اش خونده نمی شه ))چشمانم را ریزکردم نتوانستم بخوانمش .چشمانم را بستم و سرم را بالا آوردم، گردنم تق صدا کرد چشمانم را باز کردم ،خودش را عقب کشید و سرش را پایین انداخت.نگاهش روی شناسنامه ها بود . نگاهم رابه دستانش دوختم خالی بود .دستانش را زیر چادرش قایم کرد.گفتم :((سلام واسه ثبت نام اومدی ؟))سرش را بالا برد و با النگو هایش بازی کرد .:((آخه شناسنامه ام رو بردند برگ سبز قشم))

پوشه ای گذاشتم روی شناسنامه ها و گفتم ((اشکالی نداره ، فعلا" بیا سر کلاس  تا از درسها عقب نمونی )) آمد کنارم نشست و پوشه را برداشت ، شناسنامه ها را نگاه کرد و گفت :((آخه بدون شناسنامه ؟))

گفتم :((شناسنامه شرط ثبت نام ئه ،شرط یادگیری و سر کلاس اومدن نیست .))لبخندی رد و شناسنامه ها را روی هم مرتب کرد .

شکلاتی را از کیفم در آوردم و تعارفش کردم.

........

شکلات توی دستم بود و نگاهش می کردم .داخل چمدانم قایمش کردم .ماهی ها را از یخچال در آوردم و نگاهشان کردم یاد مشتا افتادم که ماهی ها را زندانی می کند و اجازه برگشت به دریا را از آنها می گیرد دانه دانه ماهی ها را زیر تیغ کارد بردم و آماده پختن شدند ، آشغال ماهی ها را برای گربه ریختم .مادرم با کوله ای نان خشک آمد لیوانی آب برایش بردم نگاهی به چشمان سرخم کرد و چشمانش را بست و دراز کشید. احمد از اتاقش بیرون آمد ،جورابهایش دستش بود گفت بیا جورابهایم را بشور و غذا رو زود آماده کن که مدرسه ام دیر می شه .با یک دست بینی ام را گرفتم و با دست دیگر جورابهایش را :((تو میری مدرسه من باید جورت را بکشم ؟)) اخمی کرد و گفت:(( اولا" از دهان تو خوشبو تره ،ثانیا" تو را مدرسه راه نمی دن طفلک)) دندان قروچه ای کردم و از اتاق بیرون رفتم.

*************************************

استکان چای را بلند کردم :((چرا باباش نمی ذاره بیا د درس بخونه ؟ مریم در حالی که فلاسک چای را در سینی می گذاشت :((آخه باباش میگه دختر واسه کار خونه خوبه در عوض پسراش رو چشماش جا میده .))

استکان چای در دستم لق خورد مقداری چای ریخت روی دستم :(( مامانش چی میگه ؟)) مادر مریم با پارچی شربت آمد داخل اتاق :((مامانش هم گرفتار همین فکر بوده درس خواندن برای دختر ممنوع !))

به ساعت دیواری نگاهی کردم کار نمی کرد .مریم ساعت رو میزی را آورد و نشانم داد .برادر کوچک مریم مرغ دریایی را داخل قفس انداخته بود و از کنارم رد شد مرغ دریایی (کلنگ) گوشه قفس کز کرده بود.

*************************************

دیگ برنج را از روی گاز برداشتم گذاشتم کف آشپز خانه که مژگان آمد داخل :((راستی قراره معلم اینجا بمونه و زندگی کنه ))در دیگ را باز کردم ((بابای منو که میشناسی بمیرم هم اجازه نمی ده )) مژگان دیس را دستم داد(( خوب با بابات صحبت کن )) پوز خندی زدم وبه مگسی که در شیشه خالی شکر افتاده بود نگاه کردم

************************************

کتاب دستم بود و سوادآموزان از روی کتاب اسم شکلها را می گفتند.دستم را گذاشتم روی شکل داس همه کفتند :((داس ... فانوس... ترازو)) نگاهم روی شکل ترازو خیره  و انگشتم روی شکل ترازو ثابت ماند.سوادآموزان سه بار تکرار کردند. کتاب را بستم وشکل یک ترازو را روی تخته سیاه کشیدم . گفتم :((خانمها این شکل چیه؟)) همه با هم گفتند :((ترازو)) گفتم :((حالا چی بذارم توش ؟)) هر کس چیزی می گفت :((ماهی ...میگو...پیاز...سیب زمینی... قند... هندوانه)) مریم به شوخی گفت :((خودم بیام تو ترازو؟)) همه خندیدند و مریم سرش را پایین انداخت رفتم کنار مریم و دستم را گذاشتم روی سرش .

((خب الان مریم رو میذارم تو ترازو )) شکل دختری را کشیدم داخل یک کفه ترازوو گفتم حالا واسه اینکه دو کفه مساوی باشند چی بذارم داخلش؟)) دوباره شلوغ شد ((سنگ ...وزنه... یه گاو بزرگ)) یکی از سوادآموزان گفت ((داداشش رو بکش )).

شکل پسری را کشیدم و دو کفه ترازو را مساوی کردم.

**************************************

لباسها را روی طناب پهن کردم .پدرم داشت چوب آتش می زد .مادرم با سطلی نان خشک رفت توی طویله. پسر همسایه اسکناس صد تومانی دستش بود آمد تخمه می خواست. استکانی تخمه ریختم داخل پلاستیک دادم رفت. یک لنگه دمپایی ام کمی پاره شده بود .چای را آماده کردم.پدرم قلیانش را خواست . فلیان را آب کردم و آوردم کنارش گذاشتم. از در حیاط بیرون آمدم، می خوستم برم خانه مژگان که داشت از مکتب خانه می آمد .

******************************

دفتر حضور و غیاب را نوشتم . در کلاس را قفل کردم. رفتم خانه شان خودش نبود .

بعد از سلام و احوالپرسی رفتم داخل خانه شان . پدرش داشت قلیان می کشید . سرفه ام گرفت .

تعارفم کرد که بنشینم .

مادرش در گوشی گفت:(( ببین میتونی کاری کنی راضی اش کنی ؟))

پدرش از فلاسک چای استکانی چای ریخت و مادرش آورد جلویم گذاشت .

با گوشه چادرم بازی می کردم ، مچاله اش می کردم و دوباره صافش می کردم .

بالاخره سکوت را شکستم :((چرا دختر شما نمی آد درس بخونه ؟))

پدرش قند را گذاشت گوشه دهانش :((خودش تنهایی باید کار خونه انجام بده ،من که شرکت سر کارم ،مادرش هم دنبال گاو و گوسفند میره ، اون داداشش که مدرسه است و این یکی هم که توخونه تنهاست، کی خونه بمونه ؟))

مورچه ای از روی سینی رد می شد تکه قند کوچکی جلویش انداختم :((اگه بیاد مدرسه چیزی یاد می گیره ،شماره کوپنی ...تابلوی دکتری ... شماره تلفنی ... تازه قرآن هم می تونه بخونه ...))

پدرش زغالهای روی سر قلیان را جا به جا کرد :((مدرسه مال احمد و محمده که فردا روز میرن سر کار ، این درس می خواد چی کار ؟ همین کارای خونه رو انجام بده ، من چیز دیگه ای ازش نمی خوام))

به چشمان مادرش نگاه کردم :((فقط روزی دو ساعت !))

پک محکمی به قلیان زد :(( بگو نیم ساعت ! بگو نیم دقیقه ! زشت نیست هر روز از تو کوچه و پس کوچه رد شه بیاد مکتب خونه ؟دختر نباید از تو خونه در بیاد" دختر نجیب تو قبیله می مونه ، اسب خوب تو طویله" ))

انگشت سبابه ام داخل قلاب کیفم گیر کرده بود به زحمت درش آوردم :((در آینده ازدواج میکنه بچه دار میشه باید بتونه تو درس ها به بچه اش کمک کنه !))

تکه زغالی افتاده بود روی موکت سعی می کرد برداردش نمی توانست کلافه شده بود :((هر وقت شوهر کرد اونوقت درس بخونه !))

لب پایینم را گاز گرفتم :((اونوقت با شوهر و بچه کمی سختشه الان آزاد تره !))

نی قلیان را درآورد و دوباره جا زد :((خوب درس نخونه به شوهر و بچه اش برسه ))

صدای هق هق گریه اش از پشت پنجره آمد . پدرش به روی خودش نیاورد و حرفهای قبلی را تکرار کرد . دست آخر هم تهدید کرد :((واسه درس خوندن شناسنامه می خواد یا نه ؟ من شناسنامه اش رو نمی دم اگه تونست بدون اجازه من بیاد !))

چشمانم پر اشک شده بود بلند شدم و خداحافظی کردم .

مادرش با گوشه شالش اشکش را پاک کرد و با تکان دادن دستش گفت ((خداحافظ ! ))

از سر کوچه شان که رد شدم دخترها کنارهم نشسته بودند و حرف می زدند . به ساعتم نگاه کردم خوابیده بود ...

*********************************

.........................................

کیفم را برداشتم . شکلاتی که معلم داده بود گذاشتم داخلش . چادرم را سرم کردم . پدرم توی هال خوابیده بود و خر وپف می کرد . غلتی زد و در رختخواب جابه جا شد:((زینب برو چای درست کن!)) ، نشستم ، کیفم را زیر پتو قایم کردم :((بابا ! مامان رفته بیرون خودم چای درست می کنم .)) چای را آماده کردم ، صدای دخترها را از توی کوچه می شنیدم که از معلم تعریف می کردند . ازآشپزخانه آمدم بیرون محمد سرش را گذاشته بود روی کیفم دستم را بردم گوشش را بکشم . دستم را عقب کشیدم ، یواش سرش را گذاشتم پایین و از در هال رفتم بیرون . از سر کوچه رد شدم . گاری آشغالها از کنارم رد شد . الاغ بیچاره زیر بار گاری خم شده بود . گنجشکی روی دیوار مکتب خانه نشسته بود ، تا رسیدم گنجشک پرواز کرد و رفت.کنار دیوار ایستادم . صدای معلم می آمد :((آب...آ اول....ب آخر ...))دستم را بردم داخل کیفم به جز صد تومانی و شکلات چیز دیگری داخلش نبود . کف دست چپم را بالا آوردم و با انگشت دست راستم از چپ به راست ، شروع کردم به نوشتن .

احساس کردم چیزی کیفم را می کشد :((بزغاله ی قهوه ای با گوشهای دراز)) گوشش را کشیدم . فرار کرد رفت داخل مکتب خانه . سرم را برگرداندم ، پدرم از دور می آمد ، فرار کردم ، صدایم زد : ((وایستا...وایستا...)) یک لنگه دمپایی ام پاره شد و جا ماند .بزغاله هم به سرعت از کنارم رد شد، پشت دیواری قایم شدم . پدرم رفت داخل مکتب خانه.

**************************

یکی از سواد آموزان روی نوشتن حرف ((ب)) گیر کرده بود گچ قرمز را برداشتم رفتم کنارش . صدای تق تق در آمد . گچ از دستم افتاد . چادرم را سرم کردم . سوادآموزان ساکت شده بودند . بند کفشم باز شده بود . آهسته آهسته رفتم در کلاس . پدرش آمده بود ، آهسته سلام کرد و شناسنامه را داد و رفت........

به ساعتم نگاه کردم دوباره به کار افتاده بود............

************************

پایان

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین رزده پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:31 ب.ظ http://sozlavar.blogfa.com

بسیار کار زیبا وخوبی بود قوی بود و پر از تصویر من وقتی خواندم متوجه گذر زمان نشدم گیرا و جذاب بود

نظر لطفته این کاملا؛ چکیده ی احساساتم بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد